baranbaran، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

باران الهی

اين روزا سخت ميگذره

عزيزم قبل هر چيزي ازت معذرت ميخوام كه ميذارمت و ميرم دانشگاه اخه ماماني بايىد بره و روي پروژش كار كنه مهلت نداره تو رو ميذارم خونه ماماني هما و ميرم دانشگاه ولي ميميرم تا برم و برگردم شما هم كه به هيج سراتي مستقيم نيستي كه شيشه بگيري. و با سرنگ در حد پنجاه سي سي ميخوري به سختي خلاصه كه خيلي سخت ميگذره راستي خيلي عجله داري بتوني حرف بزني. بخصوص موقع خواب كلي داستان ميگي امروز بالاخره بعد چند روز تلاش ديدم كه تونستي خودت غلت بزني و دمر بشي بدون مشكل براي اولين بار هم امروز به من نگاه ميكردي و صدا در مياوردي تا من دست از كار بر دارمو باهات حرف بزنم دستات هم خيلي دوست داري كه نگاه كني و بازي كني و بخوري حسابي و گاهي هم در اين حالت يه اوغ ميزني و...
16 خرداد 1392

اولین سالگرد ازدواج سه نفره

سلامم جیگرمممم تازگیها خیلی شیطون و با نمک شدی کارات خیلی نازه امروز سالگرد ازدواج من و اباییه از صبح تو فکر این بودم. که چیکار کنم بابایی سوپرایز بشه کادو که نتونستم بخرم گفتم پیراشکی گوشت درست کنم برا شام و دسر موهامو صاف کنم و..... کلی وقت صرف شد بابایی اومد ومن فقط رسیده بودممم که پیراشکیها رو درست کنم دوست داشتم شام خودمون باشیم و اخر شب بریم خونه مامان بزرگت تا من فردا برم دانشگاه اما بعد از اومدن بابایی اولش فهمیدم یادش نبوده بعدشم گفت اخر هفته شام بریم بیروننن امشب بریم خونه مامان اینا من خیلی ناراحتتت شدم بغض گلوموگرفت بابات هیچ وقت اون طور که من دلم میخواسته رمانتیک نبودههه اشکال نداره عوضش مرده خوبیه خیلی دوسش دارم اینم خاطره...
5 خرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به باران الهی می باشد